اولین خرید از بازار سنتی سمنان

این خاطره توسط استاد ذبیح‌الله وزیری به نقل از پدرشان عبدالعلی وزیری (پهلوان شهر سمنان) نقل شده است.

وقتی نوجوانان پا به مرحله جوانی می­گذارند، دوست دارند آرام آرام استقلال خود را با عدم اطاعت از پدر و مادر به رخ خانواده بکشند. من فرزند اول خانواده بودم، بنابراین همه‌گونه اصول تربیتی از جانب پدر اول روی من اجرا می­شد تا بقیه برادرانم از من یاد بگیرند.

همه خانواده‌های سمنانی به نسبت تعداد نفرات خانواده، توسط زنانی به نام «نونَوِه» نان خانگی (کییِئین نون) می­پختند که برای سه الی چهار ماه خوراک خانواده کفایت می‌کرد. برای پخت نان، خانواده‌ها باید از قبل از گروه نانوا، نوبت می­گرفتند.
اگر در این مدت، نان خانگی تمام می­شد، خانم خانه نانی ساجی به نام «چَپَلِکی» می­پخت و اگر این نان هم تمام می­شد و هنوز نوبت آمدن نانواها نشده بود؛ به اجبار نان مورد نیاز خانواده از بازار تهیه می­شد.
یک بار برای ما چنین وضعی پیش آمد و مجبور بودیم که نان را از بازار تهیه کنیم. مادرم به من که فرزند بزرگ خانواده بودم گفت که به بازار بروم و نان بخرم. من که تازه جوانی را تجربه می­کردم، خجالت می­کشیدم که بازار بروم و نان دست بگیرم و تا خانه بیایم. بنابراین از رفتن به بازار و خرید نان امتناع کردم. آن روز را با خرده‌نان‌های ته خمره (خُمبَه) گذراندیم.

بعد از ظهر که پدر از اداره به خانه آمد، متوجه جریان شد.
وقتی از دبیرستان به خانه آمدم من را برای خرید نان مأمور کرد و با ناراحتی تمام به بازار رفتم و نان خریدم. وقتی به خانه رسیدم دیدم پدرم روی سکویی جلوی در خانه نشسته‌است. از من پرسید: «تو راه که می‌اومدی چند نفر رو دیدی؟» گفتم: «خیلی ولی تعداشون رو نشمردم.» گفت: «کسی چیزی بهت گفت؟» وقتی پدر جواب منفی من را شنید گفت: «اونهایی که تو رو دیدند و متوجه شدند که نون خریدی، تو دلشون گفتن که آفرین به این پسر که کمک پدر و مادرشه و نون آور خونه است.» بعد دست نوازشی به سر و صورتم کشید و گفت: «آفرین پسرم، دیگه مرد شدی.» من هم از این تعریفِ تشویق‌گونه پدرم خوشحال شدم.
ولی پدرم موضوع را به همین جا ختم نکرد و برای اطمینان از اقدامش برنامه دیگری را نیز اجرا نمود.

بازار سمنان

پدرم عبدالعلی وزیری کارمند اداره دارایی سمنان بود، هر روز صبح زود و قبل از وقت اداری به بازار می­رفت و میوه‌ می­خرید و در همان مغازه به امانت می­­گذاشت تا بعد از ظهر و بعد از وقت اداری آنها را به خانه بیاورد.
یک روز وقتی از دبیرستان به خانه آمدم، دیدم که اصلاً میوه­ای در خانه نداریم، تعجب کردم. از مادر موضوع را جویا شدم. مادر گفت: «دلیلش رو از پدرت بپرس.» من که خجالت می‌کشیدم از پدر چنین سوالی را بپرسم، از مادر خواهش کردم که خودش دلیلش را جویا شود. من و برادرانم در اتاقِ مشرف به حیاط ماندیم و مادر هم نزد پدر که در حیاط بود و به باغچه رسیدگی می­کرد رفت و از او پرسید: «امروز تو بازار میوه خوب نبود؟» پدر گفت: «چرا بود. من خریدم و سهم خودم رو هم خوردم ولی بقیه رو نیاوردم تا هرکس میوه می­خواد خودش بره بیاره. از این به بعد خرید میوه با منه و آوردنش با بچه‌­ها.» من که متوجه شدم منظور پدرم چیست، به مادرم گفتم از پدر بپرسد که میوه‌ها را از کدام میوه‌فروش خریده است. پدر نام صاحب مغازه­ را گفت و من هم رفتم و آنها را آوردم.
وقتی به خانه رسیدم پدر همان سوال‌های دیروز را از من پرسید و من هم همان جواب دیروز را دادم.
از آن روز به بعد نه فقط برای آوردن چیزی به خانه خجالت نکشیدم بلکه برای خرید خانه هم خودم پیش‌قدم می­شدم. این رفتار من باعث شد که سایر برادرانم هم از خرید کردن و آوردن وسائل به خانه ابائی نداشته باشند.

بازار امام

این مطلب در صفحه ۴ نشریه سمنان امروز به شماره ۶۲ و به تاریخ چهارشنبه ۲۳/۰۵/۱۳۹۲ به چاپ رسیده است.

خاطرات بیشتری از عبدالعلی وزیری را اینجا بخوانید: