بیش ازین از شمس تبریزی مگو

یادداشت اختصاصی محمدرضا سوقندی،به بهانه هفتم مهرماه، روز بزرگداشت شمس

خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سال‌ها بگذرد چنین بسیار
کس نیابد ز گرد من آثار

سال ۶۴۵ بی‌آنکه کسی آگاه شود قونیه را رها کرد و راه سفر در پیش گرفت. مولوی بی‌تاب مدام در جستجوی خبری از او بود. بارها کسانی به او مژده می‌دادند که وی را در شام دیده‌اند و او مژدگانی‌ها می‌داد. با همین خبرها بود که به امید یافتنش دوبار به شام سفر کرد اما نشانی از او نیافت. به سلطان ولد گفته بود و چندبار این سخن را مکرر کرده که این‌بار به جایی خواهد رفت که کسی نشانی از او نیابد.
دیدار جلال‌الدین با او در چهل‌سالگی بود. پیش از این دانشمندی سرد و خاموش در گوشه‌ قونیه تدریس را پیشه کرده بود:
زاهد بودم، ترانه‌گویم کردی
سرحلقه‌ بزم و باده‌جویم کردی
سجاده‌نشین باوقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی
و مولانا سوخته و ساخته شمس تبریزی است، در مثنوی نیز به تکرار شاهد آنیم که به هر بهانه‌ای و مناسبتی اگرچه واژه‌های خورشید و شمس و یا تبریز، مثنوی‌سرای بی‌بدیل گنج معنوی عنان کلام از کف می‌دهد یاد یار خویش می‌کند و دیار پیش که حب‌الوطن من‌الایمان:
این نفس جان دامنم برتافته است
بوی پیراهن یوسف یافته است
کز برای حق صحبت سال‌ها
بازگو رمزی از آن خوش‌حال‌ها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود
گفتم ای دور اوفتاده از حبیب
همچو بیماری که دور است از طبیب
من چه گویم یک رگم هوشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
بیش از این از شمس تبریزی مگو
فتنه و آشوب و خونریزی مجو
بیش از این از شمس تبریزی مگو…
این قصه پر رمزی است و دراین باغ بسی رفته‌اند و بازهم مجال و بضاعتی فراتراز این‌هاست. این چند جمله نیز نه از من که از آنان برای یادآوری روزهای شمس و مولاناست و روایت‌گر فاصله‌ای فراتر از بین نسلی با آن سرادق والا و کرسی‌نشین اعلا. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید…

درباره بخش تحریریه ویکی سمنان