خاطره مراقبت از خواهران و برادران کوچکتر

این خاطره توسط استاد ذبیح‌الله وزیری نقل شده است.

من متولد فروردین ماه سال ۱۳۲۱ هستم و اولین فرزند پدر و مادرم بودم. در طی بیست و چهار سال، با تولد شش برادر و سه خواهر، خانواده ما یازده نفره شد. من در تاریخ ۱۶ بهمن ماه ۱۳۶۶ پدرم، پهلوان عبدالعلی وزیری و در تاریخ ۲۷ تیر ماه سال ۱۳۹۲ مادرم را از دست دادم.
در اواخر زمستان سال ۱۳۲۵ برای برادرم، عبدالمحمد، حادثه‌ای روی داد و پس از بی نتیجه ماندن درمان در سمنان، به تهران رفتیم و خانواده پنج نفری ما با احتساب برادرم، اکبر، که نوزادی چند ماهه بود در خانه خاله پدرم، به نام زنده یاد فاطمه خانم وزیری و همسر محترمشان آقای غلامحسین خان اطمینانی ساکن شدیم.
در آن زمان من در اوایل شش سالگی بودم اما با احساس مسئولیتی که داشتم خیلی زود مراقبت از بچه را آموختم. هر زمانی که پدر و مادرم، برادرم عبدالمحمد را برای درمان به دکتر یا بیمارستان می­‌بردند؛ من مسئولیت حفاظت و نگهداری از برادر کوچکترم اکبر را به عهده می‎گرفتم و در مواقع نیاز می‌بایست به او شیرخشکی را که مادرم آماده کرده بود، بدهم.
همیشه سعی می­کردم که کمک حال مادرم باشم. تا آنجایی که به خاطر دارم مادرم، یا به بچه شیر می­داد یا حامله بود، به همین دلیل و به عناوین مختلف در انجام کارهای خانه مخصوصاً جارو کردن، شستن ظرف و لباس و بچه­‌داری به ایشان کمک می‌­کردم. وقتی مادرم مشغول انجام کارهای جاری خانه یا مشغول استراحت بود، من به خواست خودم از خواهر و برادرانم مراقبت می‌کردم و خیال مادرم از این بابت راحت بود.
به یاد دارم که در یکی از شب‌های تابستان سال ۱۳۳۴ که به تازه وارد سیزده سالگی شده بودم. همگی روی پشت بام خوابیده بودیم. من متوجه شدم که برادرم منصور ناراحت است و گاهی گریه می‌کند. در چنین مواقعی قبل از آن که مادرم از خواب بیدار شود بچه را از آغوش او برمی‌داشتم و به هر نحو ممکن ساکت می‌کردم و سر جایش می‌خواباندم تا مادرم بتواند بیشتر استراحت کند. بچه را برداشتم و با خود از پشت بام به حیاط آوردم. مشغول ساکت کردنش بودم که بعد از چند دقیقه دیدم مادرم هم از پشت بام به پائین آمد و بچه را از من گرفت. پرسیدم: «چرا بچه گریه می­کند؟» گفت: «شاید رودل کرده.» گفتم: «بچه چندماهه که فقط شیر می خورد چطور رودل می­کند؟» گفت: «شاید غذایی را که من در طول روز گذشته خورده­ام با معده بچه که از شیر من تغذیه می‌کند، سازگاری ندارد و گفت اگر یکی دو قاشق چایخوری روغن بادام شیرین می‌داشتیم و به خورد بچه می‌دادیم، آرام می‌شد.» روغن بادام در خانه نداشتیم و در آن زمان هم در سمنان، نه داروخانه شبانه روزی بود و نه آنکه در آن نیمه شب می­شد به خانه همسایه‌­ای رفت که روغن بادام درخواست نمود.
در حیاط خانه ما درخت بادامی بود که تازه پوست­های سبزش، جدا شده و ریخته بود، به مادرم گفتم: «من بالای درخت بادام می­روم و تعدادی بادام می‌چینم و روغنش را می­‌گیریم.» مادرم نگران من شد که در این وقت و با این تاریکی که اصلاً بادامی دیده نمی­شود، ممکن است از درخت بیفتم اما چاره­ای نبود. در تاریکی شب به بالای درخت بادام رفتم و کورمال کورمال تعدادی بادام چیده و داخل پیراهنم ریختم و به پائین درخت آمدم. درون مطبخ رفتم و در را بستم تا صدای شکستن بادام‌ها کسی را بیدار نکند، دسته هاون را آوردم و همه بادام‌ها را شکسته و مغز آنها را درآورده داخل هاونِ برنجی ریختم و خوب آنها را کوبیدم. آنگاه چراغ خوراک پزی «پریموس» را روشن کردم و یک بشقاب فلزی را که به زبان سمنانی به آن «دوری» گفته می­‌شد، روی چراغ پریموس گذاشتم و بادام کوبیده شده را در سطح بشقاب پهن کردم. کاسه آبی کنار دستم گذاشتم. وقتی بادام کوبیده شده در بشقاب در اثر حرارت روغنش را پس داد، دستم را در آب کاسه زده و آن بادام کوبیده شده داغ را از بشقاب برداشته و با فشردن آن در مشتم، روغنش را داخل فنجانی می‌ریختم. این کار را چندین بار تکرار کردم تا به اندازه دو یا سه قاشق چایخوری روغن از آن به دست آوردم. این روغن بادام تازه را مادرم به خورد بچه داد و بچه بعد از پنج شش دقیقه آرام گرفت و خوابش برد. هرچند که دستم به دلیل حرارت مغز بادامِ داغ می­سوخت ولی از ته دل خوشحال بودم که کار مفیدی انجام داده‌ام که هم بچه آرام گرفت و هم مادرم از ناراحتی و نگرانی نجات پیدا کرده بود که این امر برای من بسیار خوشحال کننده و ارزنده بود.