فرار از دبستان سپهر

این خاطره توسط استاد ذبیح‌الله وزیری به نقل از پدرشان عبدالعلی وزیری (پهلوان شهر سمنان) نقل شده است.

به یاد دارم که سه سال اول دبستان را در مدرسه سپهر واقع در محله پاچنار گذراندم. مدرسه سپهر ناظمی جدی داشت. ایشان در برقراری نظم مدرسه و به صف کردن دانش‌آموزان، تبحر داشتند و درمورد غیبت یا دیر رسیدن دانش‌آموزان به مدرسه خیلی دقیق و سخت­گیر بودند. اغلب با چوبی در دست در راهروی ورودی مدرسه که جلوی دفتر مدرسه هم بود، قدم می­زدند. ناظم مدرسه حتی بعد از رفتن دانش‌آموزان به کلاس درس مدت ده الی پانزده دقیقه در راهروی جلوی دفتر مدرسه قدم می­زد تا اگر دانش‌آموزی بعد از شروع کلاس به مدرسه می­آمد او را تنبیه کند.
حیاط مدرسه از سطح میدانگاهی پاچنار حدود ده الی دوازده پله گودتر بود و دانش‌آموزان با پیمودن پنج یا شش پله به راهروی جلوی دفتر می‌رسیدند و پس از گذشتن از جلوی دفتر و ایوان جلوی ساختمان، با پیمودن پنج پله دیگر به حیاط مدرسه وارد می­شدند و آقای ناظم هم در همین راهروی جلوی دفتر قدم زنان مراقب دیر رسیدن دانش‌آموزان و تنبیه کردن آنان بود. ایشان بعد از آنکه چند ضربه چوب به کف دست دانش‌آموز می‌زد، او را به لبه ایوان می‌آورده و با دو دست، گوش‌هایش را می‌گرفت و او را از سطح ایوان به داخل حیاط می­انداخت. دانش‌آموز پس از برخاستن از جای خود، دوان دوان به کلاس می­رفت و اگر از معلم هم دیرتر به کلاس رسیده بود، باید پاسخگوی معلم هم می شد.
من برای آن که این­گونه تنبیه نشوم همیشه زودتر از موعد به مدرسه می­‌رفتم. بر حسب تصادف، یک روز بعد از ظهر، به علتی دیر به مدرسه رسیدم و دیدم که آقای ناظم در راهرو در حال قدم زدن است، از ترس تنبیه شدن، ترجیح دادم که دو ساعت عصر را به مدرسه نروم و از مدرسه دور شدم و بی‌هدف در کوچه‌ها پرسه ­زدم.
در آن زمان، منزل ما در کوچه چاپارخانه بود. کوچه چاپارخانه از میدان تیرانداز فعلی شروع می­شد تا خیابان منوچهری ادامه داشت. وقتی از پرسه زدن در کوچه‌ها خسته شدم در تقاطع خیابان شاه و خیابان رستاخیز(چهارراه مازندران فعلی) روی سکویی نشستم. قصد داشتم تا تعطیل شدن مدرسه همان جا بنشینم و به همراه بقیه بچه‌ها به خانه بروم تا پدر و مادرم متوجه غیبت من از مدرسه نشوند.
پدرم(عبدالعلی وزیری) کارمند اداره دارائی سمنان بود. او هر روز بعد از تعطیل شدن اداره به بازار می­رفت و میوه هایی را که صبح اول وقت خریده و در همان مغازه به امانت گذاشته بود، با خود به خانه می­آورد. حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که دیدم پدر با دستمالی پر از میوه در کوچه چاپارخانه به سمت خانه می­رود، با دیدن دستمال پر از میوه تصمیم گرفتم زودتر به خانه بروم و قبل از بقیه برادرها از آن میوه‌ها بخورم و خیلی زود خودم را به خانه رساندم. پدرم که از ورود من به خانه متعجب شده بود، پرسید: «چرا زودتر از هر روز اومدی خونه؟» من جرأت نکردم که حقیقت را بگویم بنابراین به دروغ گفتم: «امروز زنگ آخر معلم نیومده بود بخاطر همین ما رو زودتر تعطیل کردن.» پدرم پرسید: «معلمتون کی بود؟» من مجبور شدم دروغ دیگری هم بگویم و اسم یکی از معلم‌هایم را بردم. پدر گفت: «او که معلم دقیقیه. چطور شده که امروز نیومده مدرسه؟» گفتم: «علت نیومدنش رو نمیدونم.» پدرم گفت: «من فردا صبح با خودت می‌آم مدرسه که ببینم که چرا امروز معلمت نیومده؟» خیلی ناراحت شده بودم. حتی دیگر خوردن میوه از یادم رفت. مرتب فکر می­کردم که فردا صبح چه اتفاقی خواهد افتاد. هم مدرسه نرفتنم و غیبت کردنم مشخص می­شود و هم دروغ گفتنم از نیامدن معلمم. آن شب را به هر ترتیبی بود گذراندم، پدر هرروز صبح خیلی زود و به منظور پیاده‌روی و شنا کردن در یکی از استخرهای اطراف شهر از خانه خارج می­شدند. من هم فکر کردم شاید موضوع دیروز بعد از ظهر را هم فراموش کرده باشند. بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن به مدرسه بودم که ناگهان پدر گفت بیا باهم به مدرسه برویم. حال خوشی نداشتم اما به اجبار و افتان و خیزان به همراه پدر به مدرسه رفتم. تازه زنگ مدرسه خورده بود و بچه‌ها داشتند به کلاس‌هامی­رفتند. آقای ناظم هم در راهروی جلوی دفتر در حال قدم زدن بود. از آنجایی که پدر، هم به دلیل پهلوانی و هم به دلیل علاقمندی به فرهنگ و فرهنگیان شخص شناخته شده‌ای بود، آقای ناظم به محض دیدن پدر به سوی ایشان رفتند و بعد از سلام و احوالپرسی، ایشان را به داخل دفتر راهنمایی کرده و دعوت به نشستن نمودند. من هم داخل دفتر رفتم و جلوی در ایستادم. آقای ناظم از پدرم پرسید: «پهلوان! چه عجب به مدرسه ما تشریف آوردین؟» پدر گفت: «اومدم ببینم چرا زنگ آخر دیروز کلاس پسرم معلم نداشته و معلم به مدرسه نیومده. چرا بچه‌های کلاس رو زودتر تعطیل کردین؟»

آقای ناظم گفتند: «پهلوان، اولاً فلانی دیروز اصلاً درس نداشته که به مدرسه بیاد. ثانیاً ما دیروز کلاسی رو تعطیل نکردیم.» پدر که فهمید من دیروز دروغ گفته‌ام، از روی صندلی بلند شد و به طرف من یورش آورد که تنبیهم کند اما آقای ناظم جلوی پدرم را گرفتند و من عین از دفتر بیرون دویدم و پس از گذشتن از راهرو و ایوان، پله‌های حیاط را دو تا یکی به پائین پریده و و خودم را به کلاس رساندم.
ظهر که به خانه رفتم مطمئن بودم که پدر در خانه نیستند. بعد از صرف ناهار و استراحتِ مختصر، دفتر و کتابم را برداشتم و برای نوبت بعد از ظهر، قبل از وقت به مدرسه رفتم. امّا عصر به هنگام برگشتن به خانه نگران بودم که پدر مرا ببیند چه خواهد گفت. وقتی به خانه رسیدم آرام وارد اتاق شدم و از مادرم سراغ پدر را گرفتم. گفت: «تو اتاق داره استراحت می‌کنه.» پرسیدم: «امروز آقاجان درباره من چیزی نگفت؟» گفت: «چرا، برام تعریف کرده. چرا دروغ گفتی؟» گفتم: «از ترس کتک خوردن از دست ناظم و گرفتن گوش­هام و پرت شدنم توی حیاط مدرسه». مادر پرسید: «یعنی چی؟ حتماً اینم یه دروغ دیگست؟» موضوع را کاملاً برای مادرم تعریف کردم. مادر دلداریم داد و گفت: «نگران نباش. من با بابات صحبت می­کنم.»
پدر آن شب با اخم و تخم به من نگاه می­کرد. من هم که ترسیده بودم، خیلی زود خوابیدم. فردا عصر پدرم مرا صدا کرد و با مهربانی، تمام ماوقع را از من پرسید. من هم دیدم که پدرم آرام است، کّلِ ماجرا را برایشان تعریف کردم. پدرم پس از شنیدن ماجرا، دستِ مهربانانه­ای به سر و گوشم کشید که هنوز هم آن را حس می­کنم و گفت: «هیچوقت دروغ نگو، دروغگوئی کار خیلی زشتیه.»
بعد از ظهر فردای آن روز، زمان زنگ تفریح بین ساعت اول و دوم که هم دانش‌آموزان در حیاط مدرسه بودند دیدم پدرم به مدرسه آمد و داخل دفتر رفت. از فردای آن روز شاهد بودم که آقای ناظم، بچه‌هایی را که دیر به مدرسه می­رسیدند با چوب تهدید می­کند ولی چوبی به کف دست کسی نمیزند و دیگر گوش کسی را نمی­گیرد که به داخل حیاط پرت کند. گویا پدرم با ایشان در همین مورد صحبتی کرده بودند و آقای ناظم را متوجه ترس دانش‌آموزان کردند.

خاطرات بیشتری از عبدالعلی وزیری را اینجا بخوانید: